Page 21 - chaharfasl Berlin
P. 21
ادبــی
توکجاییومنبیخبرازخویشکجا
باز هم ياد تـــــــو ماند ومن وديوانگی ام باز شب ماند و من اين عطش خانگی ام
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم اشک در دامنم آويخت کـــــه دريا باشم
يک شبه يک شبه ديوانه چشمان که شد آخــــــرش هم دل ديوانه نفهميد چه شد
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است تا غــزل هست دل غمزده ات مال من است
تو که گندم ،تو که حوا ،تو که شيطان منی آی تو ،تو کـــــه فريب من و چشمان منی
تو که ديوانه ی ديوانه تر از خود شده ای تو که ويرا ِن م ِن بی خبر از خود شده ای
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟ ایدلتپولکگلنـــــــــار؛سپيدارقدت
آخرش سهم دلم شد غمت ،ايلاتی من چند روزی شده ام محرمت ،ايلاتی مــن
تو کجايی و من بی خبر از خويش کجا تو کجايی ومــــن سـاده ی درويش کجا
محمدبهرامیان
21 www.chaharfasl.de