Page 21 - chaharfasl Berlin
P. 21
ادبــی
بهخودمآمدمگوئی کهتوییدرمنبود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود به خودم آمدم گوئی که تویی در من بود
آنقدر داغ به جانم که دماوند منم آن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منم
و از آن روز که در بند توام آزادم من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم
گل تو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
زیر بیرحم ترین زاویهی ساطورم تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
نقشه نکش حرف نزن گوش کن با توام ای شعر ،به من گوش کن
خون و عطش را به هم آمیخته حضر ِت تنهای به هم ریخته
آس نشانم بده باور کنم دست خراب است،چرا َسر کنم
عاش ِق این آد ِم زنجیریام دست کسی نیست زمین گیر یام
ُمردهی این گونه خود آزار یام شعله ب ِکش بر ش ِب تکرار یام
آخ ِر هر راه به بن بس ِت توست خانه خراب ِی من از دست توست
علیرضا آذر
21 www.chaharfasl.de