Page 15 - Chaharfasl
P. 15

‫داستان کوتاه‬

           ‫پیرمرد بازنشسته!‬

‫تـا آن کـه چنـد روز بعـد‪ ،‬پیرمرد دوبـاره به سراغشـان آمـد و گفت‪:‬‬  ‫یـک پیرمرد بازنشسـته‪ ،‬خانه جدیدی‬
‫ببینید بچه ها متأسـفانه در محاسـبه حقوق بازنشستگی من اشتباه‬       ‫در نزدیکی یک دبیرسـتان خرید‪ .‬یکی‬
‫شـده و مـن نمـی تونـم روزی‪ 100‬تومن بیشـتر بهتون بـدم‪ .‬از نظر‬      ‫دو هفتـه اول همه چیز بـه خوبی و در‬
                                                                  ‫آرامـش پیـش مـی رفـت تـا ایـن که‬
                                       ‫شما اشـکالی نداره؟‬
‫بچـه هـا گفتنـد‪ 100:‬تومن؟ اگـه فکر می کنـی ما به خاطـر روزی‬                      ‫مدرسـه ها باز شـد‪.‬‬
‫فقـط‪ 100‬تومن حاضریم اینهمه بطری نوشـابه و چیزهـای دیگه رو‬         ‫در اولیـن روز مدرسـه‪ ،‬پس از تعطیلی‬
‫شـوت کنیم‪ ،‬کورخوندی‪ .‬ما نیسـتیم‪ .‬از آن پس پیرمرد با آرامش در‬      ‫کلاسـها سه تا پسـربچه در خیابان راه‬
                                                                  ‫افتادنـد و در حالـی که بلند بلند با هم‬
                          ‫خانه جدیـدش به زندگی ادامـه داد‪.‬‬        ‫حـرف مـی زدنـد‪ ،‬هـر چیـزی کـه در‬
                                                                  ‫خیابان افتاده بود را شـوت م ‌یکردند و‬
                                                                  ‫سـر و صداى عجیبی راه انداختند‪ .‬این‬
                                                                  ‫کار هـر روز تکـرار می شـد و آسـایش‬
                                                                  ‫پیرمـرد کامال مختل شـده بـود‪ .‬این‬

                                                                   ‫بود کـه تصمیم گرفـت کاری بکند‪.‬‬
                                                                  ‫روز بعـد کـه مدرسـه تعطیـل شـد‪،‬‬
                                                                  ‫دنبـال بچ ‌هها رفـت و آنهـا را صدا کرد‬
                                                                  ‫و بـه آنهـا گفـت‪ :‬بچـه ها شـما خیلی‬
                                                                  ‫بامزه هسـتید و من از این که م ‌یبینم‬
                                                                  ‫شما اینقدر نشـاط جوانی دارید خیلی‬
                                                                  ‫خوشـحالم‪ .‬مـن هم که به سـن شـما‬
                                                                  ‫بـودم همیـن کار را م ‌یکـردم‪ .‬حـالا‬
                                                                  ‫م ‌یخواهـم لطفـی در حـق من بکنید‪.‬‬
                                                                  ‫مـن روزی ‪ 1000‬تومـن بـه هـر کدام‬
                                                                  ‫از شـما مـی دهـم کـه بیاییـد اینجـا‬
                                                                  ‫و همیـن کارهـا را بکنیـد‪ .‬بچـه هـا‬
                                                                  ‫خوشـحال شـدند و بـه کارشـان ادامه‬

                                                                                            ‫دادند‪.‬‬
   10   11   12   13   14   15   16   17   18   19   20