Page 3 - Chaharfasl
P. 3

‫داستان کوتاه‬

  ‫هیس‪ ،‬حرف عشق در میان است !‬

‫باورم نمیشد‪ ،‬من تمام مدت روی صحنه متن را م ‌یخواندم و آنها به دفتری که برعکس در دست گرفته بودم م ‌یخندیدند‪.‬‬
‫من حتم دارم حتی کلم ‌های از حرفهایم را نشنیدند ‪ .‬شاید هم پیش خودشان گفتند‪ :‬چه م ‌یگوید این دیوان ‌هی تازه به دوران‬

                   ‫رسیدهکهحتیسروتهدفترراتشخیصنم ‌یدهد‪.‬هم ‌هیماروزهــایزیادیرافرامــوشم ‌یکنــیم‪،‬‬
                     ‫مگر روزی که در آن خط و نشانی به جا گذاشته ایم و از آن نشانی با کسی حرفی نزد‌هایم‪ .‬لبخند مادرم‬
                                    ‫نشان ِی گرم آن روز بود‪ .‬وقتی متنم تمام شد هیچکس به جز مادرم از صمیم قلب برایم‬
                                              ‫دست نزد ‪ .‬چون تنها او بود که م ‌یدانست من تمام متن را از حفظ خواندم ‪.‬‬
                                           ‫وقتی حرفی از دلم می زنم چرا باید مهم باشد که دفتر درست است یا برعکس؟‬
                                                             ‫مگر غیر از این است که دل آدم هیچ وقت دروغ نم ‌یگوید؟‬
                                           ‫مثلا همیشه دلم م ‌یگفت‪ :‬پیرزن همسایه را باور کنم ‪ .‬وقتی برایم از عشق‬
                                           ‫جوان ‌یاش حرف می زد‪ ،‬از گذر روزهای زندگ ‌یاش که فقط دل می توانست‬
                                                                                      ‫مرهم باور های زخم ‌یاش باشد ‪.‬‬
                                           ‫من سعی م ‌یکنم همیشه حرف دلم را گوش بدهم‪ ،‬حتی اگر پدرم صد بار دیگر‬
                                           ‫هم بگوید‪ :‬دختر آخر این دل و دیوانه باز ‌یات کار دستت م ‌یدهد ‪ .‬اصلا من‬
                                           ‫باور دارم کاری که دل دست آدم بدهد ‪ ،‬کار نیست ‪ ،‬عشق است ‪ .‬خیلی از ما‬
                                           ‫خطای عقلمان را به پای دل بیچار ‌هی مان می بندیم ‪ ،‬غافل از این که این دل جز‬
                                                                                            ‫حقیقتچیزینم ‌یگوید‪.‬‬
                                           ‫این را از آن جایی م ‌یگویم که یک شب سرد و سخت‪ ،‬عجیب دلم برای مادرم‬
                                           ‫تنگ شده بود ‪ .‬وقتی که او به من زنگ زد‪ ،‬صدایش را که شنیدم‪ ،‬بغض عجیبی‬
                                                                                                    ‫گلویم را گرفت ‪.‬‬
                                                                                ‫مادرم از احوالم پرسید و گفتم‪ :‬خوبم !‬
                                           ‫دل اما م ‌یگفت‪ :‬باز این عقل با دروغ هایش تو را فریب م ‌یدهد ‪ .‬تو کجا خوبی‬
                                                                                                            ‫بیچاره؟‬
                                           ‫مادرم پرسید ؟ کجایی ؟ با خنده گفتم ‪ :‬روی مبل نشسته ام و آهنگ شادی‬
                                                          ‫گذاشتم و مثل همیشه از خندیدنم همسایه ها آسایش ندارند !‬
                                           ‫دل اما تپشش بیشتر شد ‪ ،‬سرم داد می زد که سرخی چشمانت پس چه‬
                                                                                                          ‫م ‌یگوید؟‬
                                               ‫مادرم پرسید از در ‌سهایت چه خبر ؟ کار و بارهایت چگونه پیش می رود ؟‬
                                                  ‫من هم گفتم ؛ همه چیز عالی ‪ ،‬کار هم مثل همیشه راحت و بی دغدغه ‪.‬‬
                                           ‫دلم اما داد زد ‪ :‬راحت حرف هایت را بزن ‪ .‬بگو که امروز‪ ،‬روز کاری خوبی نداشتی‬
                                                                ‫و برای مادرت یک دل سیر درد و دل کن تا آرام بگیری‪.‬‬
                                           ‫حرف های من و مادرم که تمام شد ‪ ،‬دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم‪:‬‬
                                                                    ‫ساکت شو ‪ ،‬این بار پای لبخند مادرم در میان است ‪.‬‬

 ‫نویسنده‪:‬خد‪e‬ی‪.d‬ج‪l‬ه‪s‬م‪a‬ن‪rf‬ص‪a‬و‪h‬ر‪a‬زا‪h‬د‪c‬ه‪3 www.‬‬
   1   2   3   4   5   6   7   8