Page 15 - Chaharfasl
P. 15

‫داستان کوتاه‬

‫سوزش و درد زخمام گریه نکردم و تو بغل مادرم نخوابیدم‪.‬زخمپنـهان‬
‫شب شد‪ .‬رفتم زیر پتو و به کارایی که روز کرده بودم فکر‬

‫شاید هم ‌هی ما این خاطره رو تجربه کرده باشیم‪ .‬یه روز م ‌یکردم‪ .‬آره من تصمیم گرفته بودم بزرگ بشم‪ .‬از این‬

‫گرم و آفتابی دوچرخه را برداشتم و رفتم داخل کوچه تا با شبا‪ ،‬از این اتفاقا ‪ ،‬از این تصمیما تو زندگی هم ‌هی ما هست‪.‬‬

‫دوستام بازی کنم‪ .‬مسابقه بود‪ ،‬هر کسی که م ‌یتونست چشم همون جا که دیگه تصمیم م ‌یگیری زخماتو پنهون کنی‪.‬‬

‫بسته تا ته کوچه رو بره یه پاک کن برنده م ‌یشد ‪ .‬چشمامو وقتی میخوردم زمین‪ ،‬مادربزرگم م ‌یگفت‪ :‬بزرگ میشی‬

‫بستم و تا م ‌یتونستم پا زدم‪ .‬به خودم که اومدم‪ ،‬دیدم وسط یادت میره‪ ،‬اما من با بزرگ شدنم زخمامم بزرگ تر شد‪.‬‬

‫جدول افتادم و دستام پر از زخم شده‪ .‬اما دوستام شکمها اگه دوباره به اون روز بر م ‌یگشتم هیچ وقت اون زخ ِم لعنتی رو‬

‫شون را گرفته بودن و بلند م ‌یخندیدند ‪ .‬یکی م ‌یگفت‪ :‬پنهون نم ‌یکردم‪ .‬دوباره با چشم سرخ م ‌یرفتم تو بغل مادرم‬

‫حالا ما گفتیم چشم بسته‪ ،‬تو چرا چشماتو کامل بستی؟! تا آرومم کنه‪ .‬تاوان شیطنتم هر چی م ‌یخواست باشه‪ ،‬باشه‬

‫اون روز نفهمیدم صادق بودن یعنی چی؟ شاید دنیا یه بزرگ شدن تصمیم خوبی نبود‪ .‬دنیای آدم بزرگا اونقدر که تصور‬

‫چیزایی رو اشتباهی برام معنی کرد‪ .‬برنده که نشدم هیچ‪ ،‬پر م ‌یکردم هم قشنگ نیست‪ .‬از من به شما نصیحت‪ ،‬هر جا زخم‬

‫از زخم شده بودم ‪ .‬یک ساعتی وقت داشتم تا مادرم از هلال خوردید‪،‬دلتونشکست‪،‬باورتونبههمریخت‪،‬مثلبچگ ‌یهاتون‬

‫احمر میاد با زخمام یه کاری کنم‪ .‬اگه مادرم زخمامو م ‌یدید‪ ،‬پناه ببرید به عشق و محبت مادرتون‪ .‬بعضی بزرگ شدنا آدم را‬

                          ‫ناراحت م ‌یشد و دیگه اجازه نم ‌یداد با دوچرخه بیرون برم‪ .‬خیلیکوچیکمیکنه‪...‬‬

‫نویسنده خدیجه منصور زاده‬                              ‫وسط چل ‌هی تابستون لباس آستین بلند گرم پوشیده بودم‬

                                                      ‫که زخمامو زیرش پنهون کنم‪ .‬باورم نم ‌یشد دیگه واسه‬

‫‪15‬‬                        ‫‪www.chaharfasl.de‬‬
   10   11   12   13   14   15   16   17   18   19   20