Page 40 - Chaharfasl
P. 40
داستان
این یکی از داسـتان های عشـقی ،تلخ و شـیرین است پسـری به نام
دارا در یکی از روسـتاهای کوچک زندگی می کرد.او 18سـال داشـت
و بسـیار زیبـا بـود.او قلبی رئـوف و مهربان داشـت.دارا در یکـی از روز
هـای پائیـزی کـه کـه در مقابـل خان هی شـان نشسـته بـود و برای
زندگـی آینـده خود برنامه ریزی م یکرد ،چشـمش بـه دختری رعنا
افتـاد.آن دختـر اهل آن روسـتا نبود .دخترک بسـیار زیبـا بود.نام آن
دختـر سـارا بود.هـر دوی آنها به هـم زل زده بودنـد و همدیگر را نگاه
م یکردنـد وهیـچ یک جـرأت اول صحبت کردن را نداشـت .یکی دو
دقیقـه ای بـه همیـن صـورت ادامـه داشـت تـا اینکه دختر بـه راه
خـود ادامـه داد و رفـت .مدتی گذشـت دارا هـر روز در فکر سـارا بود،
حتـی در زمانـی کـه کارم یکـرد ،درس م یخوانـد و حتـی در زمـان
اسـتراحت فکرش شـده بود سـارا و سـارا وسـارا .یک روز وقتی دارا به
ماهنامه چهار فصل /شماره /53ژانویه 402020