Page 41 - Chaharfasl
P. 41

‫بـه سـرش زده بودنـد در حالـی که گریـه م ‌یکرد‬      ‫همـراه همکلاسـ ‌یهایش به روسـتا برم ‌یگشـت‪،‬‬
                 ‫بـه طـرف خانه حرکـت کرد‪.‬‬          ‫دوسـتان او پیشـنهاد دادند که برای چند سـاعتی‬
                                                   ‫بـه روسـتائی کـه در چنـد کیلومتری از روسـتای‬
‫او درآن روز قسـم خـورد تـا بـا هیـچ دختـری‬         ‫آنهـا بـود برونـد وتفریحـی بکننـد‪ .‬دارا برعکـس‬
‫صحبـت نکنـد و خـود را در خانـه حبـس کنـد‪.‬‬          ‫همیشـه قبـول کـرد‪ .‬آنها به روسـتا رسـیدند و به‬
‫سـا ‌لهای زیـادی بـه همیـن صـورت گذشـت‪.‬‬            ‫طـرف امـام زد‌های کـه در آن روسـتا بـود حرکت‬
‫او ‪ 58‬سـالش شـده بود‪ .‬دارا قسم خود را شکسته‬        ‫کردنـد‪ .‬دارا ابتـدا بـه سـمت آبخـوری امـام‬
‫بـود و به بیـرون از خانـه م ‌یرفت‪.‬روسـتای آنها به‬  ‫زاده رفـت‪ .‬در حـال نوشـیدن آب بـود کـه صدای‬
                                                   ‫دختـری را شـنید‪ ،‬بـه طـرف صـدا حرکـت کرد‪.‬‬
               ‫شـهر بزرگی تبدیل شـده بود‪.‬‬          ‫دختـری را دیـد کـه درحـال رازو نیاز بـود؛ بله آن‬
‫پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت‪.‬دارا ازدواج‬  ‫دختـر سـارا بود و آن روسـتا محل زندگـی او‪ .‬دارا‬
‫نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت‬      ‫در گوشـ ‌های در حالـی که مخفی شـده بود‪ ،‬سـارا‬
‫و هر روز برای دیدن بچ ‌هها به پارک می رفت‪ .‬در‬      ‫را نـگاه مـی کرد‪ .‬وقتی سـارا مناجاتش تمام شـد‬
‫یکی از روزهای تابستانی که دارا به عادت همیشگی‬      ‫بـه طرف خانـه حرکت کرد و دارا نیـز او را تعقیب‬
‫به پارک رفته بود صدای نال ‌ههای پیرزنی را شنید‬     ‫م ‌یکـرد‪ ،‬تـا اینکـه سـارا بـه خانـ ‌هاش رسـید‪.‬‬
‫که آه و ناله م ‌یکرد‪ .‬ب ‌یاختیار به طرف او حرکت‬    ‫خانـ ‌های کوچک و قدیمی‪ .‬در زد پیر زنی آرام‬
‫کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز‬      ‫آرام آمـد ودررا باز کرد و سـارا وارد آن خانه‬
‫شد و هر دو شروع به درد و دل کردند‪.‬پیرزن اززمان‬     ‫شـد دارا کـه خوشـحال بـود بـه خان ‌هاش‬
‫نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت ‪ 17‬سال‬            ‫بـاز گشـت‪ .‬چند هفتـ ‌های گذشـت‪ .‬یک‬
‫داشتم‪ .‬روزی که به روستای دیگری رفته بودم‪،‬‬          ‫روز دارا بـرای زیـارت امـا‌مزاده بـه طرف‬
‫پسری را دیدم که در مقابل خان ‌ه ‌یشان نشسته‬        ‫روسـتا حرکـت کـرد‪ .‬مثل همیشـه اول‬
‫بود و به من ُزل زده بود و نگاه می کرد‪ .‬آن پسر‬      ‫به سـمت آبخـوری رفت‪ .‬بعد از گذشـت‬
‫بسیار زیبا و جذاب بود‪.‬عاشقش شدم ولی دیگر‬           ‫یکـی دو سـاعت کـه زیارتـش تمام شـد‬
‫او را ندیدم‪ .‬دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات‬      ‫بـه طـرف روسـتایش حرکت کـرد‪ .‬هنوز‬
‫دوران جوانیش کرد‪ .‬وقتی صحبت دارا تمام شد‬           ‫داخـل روسـتا بود کـه صـدای نالـه و زاری‬
‫پیرزن شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که‬        ‫شـنید‪ .‬ناخوداگاه به سـمت صـدا حرکت کرد‬
‫عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله‬              ‫ناگهـان خـود را در مقابل خانه سـارا دید‪.‬حجل ‌های‬
                                                   ‫در مقابـل در خانه قرار داده بودنـد و اعلامیه ای را‬
  ‫اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام‬       ‫روی آن نصـب کـرده بودنـد‪.‬در آن اعلامیه تصویر‬
‫داشـت‪ .‬دارا کـه چشـ ‌مهایش را اشـک گرفتـه‬          ‫سـارا دیـده می شـد‪ ،‬بـه نامش نـگاه کرد نوشـته‬
‫بـود و از روی خوشـحالی نم ‌یدانسـت چـه کار‬         ‫بودند سـاره زمانـی‪ .‬حالش بد شـد گوئی با پتکی‬
‫کنـد‪ ،‬در همـان پـارک از او خواسـتگاری کرد و‬
‫هـر دوی آنهابـا د ‌لهائی جوان زندگـی تاز‌های را‬

                             ‫شـروع کردند‪.‬‬

‫‪41‬‬  ‫‪www.chaharfasl.de‬‬
   36   37   38   39   40   41   42   43   44   45   46