Page 43 - Chaharfasl
P. 43
مقابل طوفان جا م يزنن ،اين كيي م يشه سگ دريائي و با من – پيرمرد انقدر گوشه كنايه نزن ! اولش كه فك و فاميلم باكويي
نيستن! پدرو مادرم توي كوههاي خمسه زنجان با ((قجر))ها
رقابت ميكنه! شير مادرت حلالت! ...ماشاء ا ...زور پيل تو بازوي در گير شدن ،ترك وطن كردن .وقتي قجرا رفتن برگشتيم
نرم و نازكشه! خاك بر سر پسرم كه عرضه شو نداره تورش كنه!... وطنمون تا چشمتو پيرمرد...
خورشيد به زحمت مهار رگبار تند كلماتش را به پيرمرد گرفت
اگه جوون بودم... و با كي فشار آخرين بند تور را به داخل قايق كشيد و درچشم
به هم زدني ،ده بيست ماهي درشت سفيد ،وسط قايق به جست
پيرمرد رفت .خورشيد نگاهي به كلب هشان انداخت ،نزدكيترين و خيز مرگ افتادند .چشمان دختر از پيروزي بر طوفان ،مثل دو
كلبه به ساحل كه فانوس كوچكي به ديوارش سوسو م يزد .هيچ خورشيد بر چهره اش م يدرخشيد.
چند دقيقه بعد،پيرمرد و دختر ،با فاصل هاي اندك قايق را به
ميلي براي بازگشت به خانه نداشت ،پدر و مادرش در اولين ساحل كشاندند .هوا كبود و تيره رنگ م يزد و پيرمرد و دختر
خود را به شكل ساي ههايي كشيده ،بر شن ساحل مي ديدند.
سا لهاي بازگشت به وطن ،در زنجان از حصبه مرده بودند. پيرمرد با همه تر شرويي مثل همه ماهيگيران سخت كوش ،در
از وقتي يادش م يآمد پيش دائي اخمو و كم حرفش زندگي اوج خشم و نفرت هم گرماي محبتي در كلام داشت.
– خورشيد نمي خواهي كمكت كنم؟
ميكرد .دائي انگار كه هميشه بر دهانش قفل زده بود ،چند
خورشيد هم عصبانيت چند دقيقه پيشش را توي دريا خالي
كلمه اي ،آن هم پس نيازي بر زبان مي آورد ...او هيچوقت كرده و سرحال از پيروزي پاسخ داد:
-خدا قوت ...تا خونمون ميكشم...
نامش را صدا نم يزد.
پيرمرد نم يتوانست دلير يهاي دختر را در مصاف با درياي
– دختره امروز رخت چركارو بشور!... طوفاني ناديده بگيرد ...عجب دختري ! ...وقتي مردان جوان در
– دختره برا شام كته بپز!...
خورشيد سيزده ساله بود كه دائي زن جواني هم سن و سال او
گرفت .اين ازدواج كه فقر و تنگ دستي از سر ورويش م يريخت
براي خورشيد كي موهبت بود .با زن دائي دوستي تنگاتنگي
بهم زد و هر وقت دائي از خانه م يزد بيرون ،دوتائي م يزدند زير
خنده و هره و كره و آواز و رقص! تلافي خشكي آزاردهندهي
ادامه دارد... رفتارهاي دائي را در م يآوردند.
43 www.chaharfasl.de